تقدیم به برادرم

به من بگو چرا

 

برایت خاطراتی بر روی این دفتر سفید نوشتم;

که هیچ کسی نخواهد توانست این چنین خاطرات شیرینی را;

برای بار دوم برایت بازگوید.

چرا مرا شکستی؟ چرا؟

اشعاری برایت سرودم;

که هیچ مجنونی نخواهد توانست مهربانی و مظلومی چهره ات را توصیف کند.

چرا تنهایم گذاشتی؟ چرا؟

چهره ی پاک و معصومت را صد ها بار بر روی ورق های سفید;

با باقی مانده ی وجودم نگاشتم.

چرا این چنین کردی با من؟ چرا؟

زیبا ترین ستارگان آسمان را برایت چیدم.

خوش بو ترین گل های سرخ را به پایت ریختم.

چرا این چنین شد؟ چرا؟

من که بودم؟

که هستم؟

به کجا می روم؟

عشقم را خریداری نیست

دلم را دلداری نیست

لبانم را خنده ای نیست

چشمانم را نگاهی نیست

دستانم را نوازشی نیست

آسمانم را پرنده ای نیست

دنیایم زندگی نیست

                                 خدایم را خدا نیست

 

زمن نگارم ،خبر ندارد       بحال زارم ،نظر ندارد

 

خبر ندارم من از دل خود        دل من از من خبر ندارد .

 

کجا رود دل که دلبرش نیست ؟     کجا  پرد مرغ ، که پر ندارد ؟

 

امان از این عشق ،فغان از این عشق      که غیر خون ، جگر ندارد .

 

همه سیاهی ، همه تباهی    مگر شب  ما ، سحر ندارد ؟

 

جزء انتظام و جزء استقامت      وطن علاجی ، دگر ندارد .

 

 

 

 

نمی دانم پس  ا ز مرگم چه خواهد شد

                                           نمیخواهم بدانم کوزگر ا ز خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی آنقدر مشتاقم که ا ز خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازی گوش و ا و یک ریز و

 پی در پی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد و خوا ب خفتگان خفته را آشفته سازد

 و اینسان  بشکند دائم سکوت مرگبارم را  .